محل تبلیغات شما

فکر آزاد



لحظه های زیر باران

این انشا یا داستان زیبا و غم انگیز درباره دختریه که
در تاریک ترین نقطه از زندگی خودش قرار داره ولی اتفاقاتی میفته
که باعث میشه از تاریکی نجات پیدا کنه و با امید به زندگیش ادامه بده
امیدوارم از این انشا که نوشته دست دوست عزیزم فرناز هستش لذت ببرید

Image result for ‫زیر باران‬‎
باران شدیدی می بارید و من نظاره گر آن زیبایی بودم ولی از دیدن آن تا سال آینده فرصت داشتم سخت بود اما قرار نبود بخاطر یک بیماری زندگی را برخود جهنم سازمآری زندگی هر لحظه اش طلاست باید هر لحظه اش را به دستی پایان دهم.به پدر و مادرم اطلاع دادم و از خانه بیرون زدم غرق در آهنگ پخش شده توسط هندزفیری به راه افتادم و بدون اندکی غم در چاله های مملو از آب فرود می آمدم بند کفش هایم را باز کردم و پا در خیابان راه می رفتم قطرات باران نوازشگر صورت بی روحم بود در میان صدای دلنشین باران صدایی شبیه به ناله می آمد
اول گفتم به من چه!مگر دکتر ها پذیرفتند مرا از مرگ نجات دهند که من بخواهم کسی را نجات دهم بعد به خودم نهیب زدم شاید آنها نتوانستند تو را نجات دهند اما تو که می توانی چرا دریغ می کنی یعنی انقدر سخت است کمک کردن به یک انسان؟ تو که به وضوح ناراحتی خانواده ات را به خاطر بیماری ات می بینی پس نگذار خانواده ای دیگر به خاطر کمک نکردن تو از داشتن فرزندشان محروم شوند
به سمت صدا رفتم کنار پسر جوانی نشستم که با صورت خونین و ناله کنان به اطراف نگاه می کرد شاید خون جلوی دیدش را گرفته بود و درست نمی دید بارانی ام را تنش کردم و با آمبولانس تماس گرفتم . بعد از پنچ دقیقه صدا آژیر ماشین آمبولانس که با صدای باران و رعد و برق مخلوط شده بود رو شنیدم .سوار آمبولانس شدیم و به بخش اورژانس بیمارستان رفتیم پسرک غرق در خون بیهوش شده بود .پرستار ها اونو به اتاق عمل بردند
به خاطر بیماری که داشتم از ضعف جسمانی زیادی برخوردار بودم و سردی هوا و اون همه استرس باعث شده بود صورت رنگ و رو رفته ام بدتر از همیشه جلوه دهد به حدی که می توانستم نگاه نگران حضار بیمارستان را حس کنم.
وقتی پدر و مادر پسر آمدند با همان حال بدم به پدر و مادری با نگاه هایی اشک آلود، نگاه کردم که با تعجب به من نگاه می کردند به راستی که حق داشتند از دیدن آن صورت بی روح و چشمانی کبودو گود افتاده تعجب کنند ناگهان خود را در آغوش مادر آن پسر حس کردم بی شباهت به آغوش مادرم نبود همان آغوش گرم و نرم بود . به راستی که به یک آغوش نیاز داشتم.مادر پسر از من تشکر کرد و پیشانی ام را گرم بوسید و آن زمان لذتی زیبا به من هدیه پس از دادن شماره تلفنم از آنها خداحافظی کردم و به سمت خانه حرکت کردم در پوست خود نمی گنجیدم من باعث نجات کسی شدم و این مرا سرشار از خوشحالی می کند فردای آن روز من سرماخوردم و به همین دلیل بیماری ام اود کرد.
در بخش مراقبت های ویژه بستری بودم حتی دکتر ها هم از من قطع امید کردند و گفتند تنها راه عمل مغز و استخوان است که کسی به راحتی قبول نمی کرد.
حسی غیر قابل وصف داشتم حسی مملو از ناراحتی،از غم و از راحتی!!!!
آری!!! قرار بود از این همه درد رهایی یابم و چه چیزی برای یک سرطانی شیرین تر از این
اما
همیشه معجزه هست ! از حضرت موسی تا حضرت محمد
آری !گاهی در آن لحظه که احساس پوچی می کنی با یک معجزه این احساس پوچی پر از شادی می شود.
فردایی که پس از آن قرار بود فردایی نباشد رسید . مادر وارد بخش می شد کنار من نشست دستم را گرفت و نوازشگرانه لمس کرد و شروع کرد به صحبت کردن می گفت تلفن همراهم امروز زنگ خورد خانمی پشت خط بود که می خواست مرا ملاقات کند وقتی او را از حال من باخبر می کند می گوید که پسرمن که از قضا دختر شما ناجی اش است دکتری معروف در جراحی مغز و استخوان است و او به خاطر جبران این جراحی پر ریسک را می پذیرد در آخر گفت امروز از شر بیماری ام به احتمال هشتاد درصد نجات پیدا می کنم
چند سال می گذرد
و حال من بهتر از این نمی شود من خوشبختم.چه کسی فکرش را می کرد نجات یک فرد باعث رهایی از ان بیماری شود باعث شود با بیماری ام بجنگم و پیروز شوم  باعث شود عاشق شوم و تشکیل خانواده دهم و حال در خوشبختی به سر ببرم.
چه کسی فکر می کرد قطار زندگی من از غم به سمت خوشبختی حرکت کند از نظرمن خدا محبتی را بدون جواب نمی گذارد نه تنها بدون جواب نمی گذارد بلکه برای آن پاداشی بزرگ عطا می کند.
همیشه از دیدن باران لذت می بردم و من این خوشبختی را به آن لحظه های شیرین و دلنشین درزیر باران و آن فرد مدیونم.


لحظه دل انگیز زیر باران

این انشا طنز توصیف من از لحظات شیرینی است
که زیر باران سپری می کنم 
بخونید و لذت ببرید

خداوند هرچیز را به گونه ای آفریده که هم خوبی داشته باشد هم بدی واگر نتیجه ای هم داشتهباشد که. جای خود دارد. اما باید همیشه این را به یاد داشت که هیچ چیز بیحکمت نیست.

نعمت باراننعمتی است پاک و آراسته از از هر آلودگی که هرگاه دلش هوای زمین را می کند باخوشحالی و شوق فراوان به استقبالش می روم و زیر آن بالا و پایین می پرم و خودم راروی زمین گلی رها می کنم تا کامل از این نعمت بهره ببرم و در آخر به سمت خانه ومیروم چنان موش آب کشیده که چه عرض کنم همانند خرس آبکشیده ، گلی از جنگل های آمازونبه بخاری گرم خانه می چسبم و تا یک هفته حتی بیشتر از درد مریضی و سرماخوردگی بهخود می پیچم اما نا گفته نماند همیشه باید به نیمه ی پر لیوان هم نگاهی انداخت کهمتاسفانه برای من یک صدم پر لیوانه و بقیه ی آن مریضی و درد و سرماخوردگی و سردردو آن قرص ها و شربت های بد مزه و تلخ است که هر روز باید چند بار از آنها استفادهکنم و بدتر از همه مجبورم با این حال به مدرسه بروم تا از درسم عقب نمانم

با این حال آن لذتیکه زیر قطرات باران حس کردم به این همه درد به این همه درد.خب نمیارزد اما دوست داشتنی است حسی است شیرین هنگامی که قطرات سرد باران روی صورت یخزده ام میریزد و چنان لرزه ای به جانم می اندازد که دیگران فکر می کنند از فرطخوشحالی دارم بندری می رقصم اما آنها که از درون من خبر ندارند حسی که درون من استشباهت زیادی به فردی دارد که یک تشت آب سرد روی سرش خالی کنند شاید یک قطره رویصورتم باشد اما برای من حکم همان تشت آب سرد را دارد اما جدا از همه این سخنان حسخوب و دلنشینی دارد .با اینکه سرد است اما حس می کنم که تمام بدی های وجودم را باخود برده است.

به راستی که آبهم پاک است و هم پاک کننده . پاک کنی که هر گاه به زیر آن می روم سیاهی های وجودمرا پاک می کند .باران نعمتی است عزیز که قدرش را با لذت فراوان می دانم و دوستشدارم

باران اگر خوب اگر بد،اگر سرد و اگر گرم ،اگر پاک اگر پاک کن،اگر اشک فراغ اگر اشک شوق نعمت خداست وباید قدرش را دانست و از خدا بخواهیم که آن را برما کم و قطع نکند.


یار مهربان گذشته یار از دست رفته ی امروز


این انشا نوشته ی دست دوست عزیزم مریم هستش

امیدوارم لذت ببرید


Image result for ‫یار مهربان‬‎

جلدش از مهر و ورق هایش از محبت است.انگارنویسنده به هر کلمه اش جانی بخشیده تا با تو سخت بگوید.انگار نویسنده دست بر قلمشده تا بار دیگر بگوید از تجربه ها اندوخته هایش.انگار که نویسنده نوشته است بهخاطر دل گرفته اش،قلب شکسته اش

آن سخن از یار گذشتهی ما دارد.

ب راستی که یار مهربانی است.یاری با حرف هایفراوان،تجربه های بی نظیر،نصیحت های بی پایان،ماجرا های جدید،یاری که جان می دهدتا تو زره ای بیاموزی وخلاصه یک یار به تمام معنا،باتجربه وبزرگتردرکنارتو.

وقتی که درصفحه های پررمز وراز آن هستی وداریزره زره یاد می گیری،زره زره زیبایی،زره زره محبت،زره زره انسانیت وگاهی زره ایمعرفت واین همان چیزی است که آرزوی هر نویسنده ای است.

اما افسوس وصد افسوس که دیگر نه یار مهربانی هستو نه زیبایی، نه محبتی هست ونه انسانیتی و معرفت هم که شده مثل عمو نوروز.سالی یکروز در آدم ها پیدا می شود.

یادش بخیر روزی برای همه یاری مهربان بود،شمایادتا نمی آید؟؟دردل همه جایی داشت،درخانه شان خانه ای در ذهنشان خاطره ای.هرکس بااشتیاق خاص خودش،جلدش را در دست می گرفت و صفحه هایش را ورق می زد.اما اکنون.

ای بگویم چه طور شود آن روزی که این تلفن همراههای لعنتی جایش را گرفتند وشدند سرگرمی مردم به جایش،شدند کابوس شب های تنهاییش وشدند عزرائیل جانش.اورا از دل مردم بیرون کردند،خانه خرابش کردند،تمام خاطراتی کهبازحمت به دست نویسنده اش ساخته بود را به دست فراموشی سپردند و خلاصه جانی برایشباقی نگذاشتند.

آری روزی برایمان یار مهربان بود.در شعرهایمنآوازه اش می پیچید،اماحالایار از دست رفته،یار از یاد رفته،یار بخت برگشته.نمیدانم چه بگویم ای کاش خودش زبان داشت و می گفت، می گفت از دل شکسته اش، می گفت ازروز های ستاره بودنش، می گفت از آن وقت هایی که در دست کودک چهار ساله ای نوازش میشد و کودک با ذوق عکس هایش را تماشا می کرد و از مادر می خواست که برایش بخواند.

کاشکمی به عقب باز گردیم!!.یاد بگیریم که کتاب بخوانیم،درست هم بخوانیم،فهنگ کتابخوانی را رواج دهیم و یادبگیریم که هیچ چیز مثل کتاب آموختنی نیست.بفهمیم با کتابمی توان نابغه شد و بهترین بود.وبه امید روزی که کتاب جای تلفت هایمان را بگیرد.

لحظات دل نشین زیر باران



این انشا نوشته ی دست دوست عزیزم مریم هستش

امیدوارم لذت ببرید



صدای دل اگیزش مثل همیشه باریتمی ملایم اما خاصآغاز شد. صدایی که جز طراوت شادابی چیزی به همراه نداشت. نم نمی که آهسته اماپیوسته می بارید،کم کم و بانظمی خاص همه جا را پوشاندانگار که دلش می خواستبدون هیچ منتی بر همه ببارد و همه را از لطف خود سرشار سازد.گویی آسمان اکنون وبعداز ماه ها آلودگی وگرفتگی،دلش باز شده بود،وحال قصد داشت دل ما را نیز شاد کند وحال وهوایمان را دگرگون سازد.

چه لذتی دارد اولین قطره ای که روی صورتت مینشیند وتو بار دیگر افتخار حس کردن این نعمت بزرگ را داری.آری باران نعمت عجیبیاست،دقت کرده اید قدم زدن زیر باران چه حالی می دهد؟ دوست داری ساعت ها راه برویوباران همچنان وجودت را نوزش دهد.قدم زدن زیر باران همانند ورق زدن دفتر خاطراتاست،انگارکه همه ی خاطراتت حالا وبعد از سالها دوباره دارد تکرار می شود و تو رابه چند سال پیش بازگرداند.

قطرات موارید مانند باران،صدای شرشر ناودانها،بوی خاک باران خورده،براقی سبزه ها و درختان،چترهای رنگارنگی که در شهر پراکندهشده اند و خلاصه تک تک اتفاقاتی که باران رقم زده است. هدفی جز دگرگونی حال و هوایشهر ندارد و ای کاش که دلمان این تغییر بزرگ را پذیرا باشد.

آری به راستی که باران نعمت بزرگی است.نعمتی کهتا به حال دست خیلی از آرزوهای بزرگ ر گرفته است.به گیاهان و دختان درحال مرگ جاندوباره بخشیده وطراوت و شادابی را برایشان به ارمغان آورده است.نعمتی که با آوردننامش خنده وشادی روی چهره هزاران نفر نمایان می شود و خلاصه نعمتی که می بارد تاشاید اندکی از غم های اهل زمین را بشوید و با خود ببرد.پس هنگام باریدنش لحظات راقدر بدانیم،شاد باشیم ولذت ببریم.زیر باران قدم بزنیم لذت این حال خوب را بهخودمان هدیه بدهیم.یادمان باشد باران هم یکی از هزاران هزار نعمت خداوند است،شکرشبگوییم قدرش بدانیم


دیگران درباره من چه می گویند؟؟

این انشای زیبا نوشته دست دوست عزیزم فائزه است
امیدوارم از آن لذت ببرید

بزرگترین زندان انسانها حرف مردم است که همیشه در ان به اسارت به سر می برند.
کاش می شد هیچ کس نمی توانست به دیگری فکر کند و فقط می توانست عیب های خودش را برطرف کند. مثل ما که غرق شده ایم در افکار دیگران ، درباره خودمان . بدون آنکه از قائده و قانون آن با خبر باشیم زندگی مان را با آن اصول رسم می کنیم . مثل مهندسی است که قبل از طراحی درب و شیشه ماشین به فکر رنگ و پلاک آن است .
ولی چرا حرف مردم که در اثر چرخش زبانی است ، می تواند اینهمه لذت زندگی را از ما بگیرد ؟ با این حال یک چرخش ساده زبان ، چه آبروها که نمی ریزد ، چه زندگی هایی را نمی پاشد ، چه افرادی را بد بخت نمی کند و . فکر کردن به عواقب آن سردرد آور است .به قول معروف مثل چوب کبریتی بی ارزش است ولی می تواند زندگی مان را به آتش بکشاند . کاش کشوری بود که یکی از قوانینش این بود که اگر کسی درباره دیگری حرفی زند ، حکمش اعدام است . دست است وقتی اسم اعدام وسط می آید وحشت وجودمان را می گیرد ، اما اگر اواقب آن را بار دیگر مرور کنیم .
اما خود با دانستن این همه ، هنوز در جمع های خانوادگی بدون آنکه از اوضاع فردی باخبر باشیم در حال قضاوت او هستیم  . معلوم نیست خدا اشرف مخلوقات آفریده یا . گاهی اوقات فکر می کنم خدا به طور مخدس این اسم را روی انسان گذاشته . تا در دنیا تمسخر بشه .
می دانم در شهری که زندگی می کن نود درصد مشکلاتش شناسایی مردم توسط یکدیگر است . این هم یک فرهنگ چرت است که از قدیم بر جای مانده . پس بیایید این فرهنگ را تغییر دهیم و اول از همه از خود شروع کنیم.

دلنوشته ای به سردار سلیمانی

متن زیر دلنوشته دوست عزیزم مریم به سردار دلهاست


شهامت ، همت والا ، افتخار ، دلاوری و توکل به خدا ، ک در کنار هم سازنده هنری پر معنا به نام شهادت است هنری که فقط و فقط شایسته ی مردان خداست .
هر چیزی در جهان سرداری دارد و سردار به معنای سرپرست و فرمانده موضوع مورد نظر ماست . اما سردار امروز ما . سردار یکه فقط برای یک موضوع و یک قشر و یک کشور نبود . سرداری که با رفتنش یک جهان را خود برد ، و چه عجیب بود این شهادت و این محبوبیت ! چه غبطه ای خوردیم وقتی فهمیدیم چنین دلاور مردی را از دست دادیم . چه حسرت هایی که نخوردیم وقتی فهمیدیم در خواب غفلت بودیم و او رفت .
سردار دلها ، سردار خوبی ، سردار اشک ها و لبخندهای پر ابهت ، با رفتنت همه گریستند . کلمات و جملات قاصر بیان منظورم است . به راستی که به تمام معنا همه گریستند . هر کسی و با هرسلیقه ای و با بی توجهی به ت و وضع موجود کشور ، ناراحت بود . یک بغض نهفته که کل ملت را فراگرفته بود . کمتر کسی پیدا می شد که از رفتنت غمی در سینه نداشته باشد . انگار همه از عمق وجود تو را دوست داشتند .
خیلی ها تو را سردار دلها نامیده اند و چه درست گفته اند . تو تنها سردار سربازانت ، و فرمانده سپاه قدس نبودی ، تو با تمام مهربانی ها و خلوص نیتت ، رمانده تمام قلب ها و سردار تک تک دلهای ما شده بودی . تو همان دلاور مردی بودی که از هر شهرت و مقامی به دور بود و به دنبال گمنامی ! تو همان سرداری بودی که مایه ی افتخار تمام مسلمانان جهان به خصوص ایرانیان بود .
روز سیزدهم دی ماه در تقویم قلبمان عجب هیاهویی به راه انداخت . سحرگاه این روز آسمانی شدی . سحرگاهی که هیچ گاه از خاطرمان نخواهد رفت . سحرگاهی که با اشتیاق به دیدار دوستان شهیدت رفتی .
((سردار شهادتت مبارک))

از زبان پرنده ای در قفس

متن زیر روایتی از حس پرنده ای در قفس است که خوم نوشتم
بخونید و لذت ببرید.
از وقتی یادم میاد اینجا بودم ، توی این بالکن پر از گل های رنگارنگ ، تو خونه ی یه مادر بزرگ مهربون ، وقتی که از خواب پا میشه یه روسری گل گلی سفید سرش می کنه و آروم آروم با عصاش میاد سمت پنجره و اونو باز می کنه ، گل ها رو یکی یک آب میده و باهاش حرف میزنه وقتی چشمش به من میوفته مثل هر روز حالم رو می پرسه منم مثل همیشه براش چه چه می زنم و می خونم ، با مهربونی ظرف دونه هامو پر می کنه و آبم رو عوض می کنه .
از وقتی که یادم میاد همینجا بودم ، توی این خونه ، توی این بالکن ، توی این قفس که هیچ وقت نفهمیدم چرا میله هاش اینقدر سرد و بی رحم اند .
من همه چیز دارم ، آب دارم ، غذا دارم ، یه لونه ی کوچیک آبی رنگ گوشه ی قفسم دارم ، ولی انگار هیچی ندارم . هر روز که چشمم رو باز می کنم و شروع می کنم به خواندن همراه با گنجشک های سحر خیز دلم میگیره . هر روز که چشمم رو باز می کنم آسمون آبی رو بالای سرم می بینم قلبم فشرده می شه . هر روز با دیدن کلاغ های سیاه رنگی که آزاد روی تیر چراغ برق می شینند و غار غار می کنند از خودم متنفر می شم از پر و بال زرد رنگم از صدام از همه چیز . سرد می شم وقتی می بینم پرنده ای رو که پر می زنه تو دل آسمون و تو نور زرد رنگ خورشید محو می شه .
جسم من ثروتمنده اما روحم به قدری فقیر و طالب آزادیه که هر بار آسمون ابی رو می بینم دیوانه وار خودم رو به میله های خاکستری رنگی می زنم که حس شیرین آزادی رو از من گرفتن . عشق روحم به آسمان بار سنگینی رو دوش جسمم می گذاره و اونو روز به روز پیر تو و بی جون تر از قبل می کنه اما من نا امید نمی شم و می خوانم به عشق ازادی و به امید رهایی .
هر وقت مادر بزرگ رو می بینم یاد خودم می افتم چون می توانم روح شاد و پرنشا طش رو درون جشم آرام و پیرش احساس کنم . احساس می کنم او هم مانند من تشنه پرواز کردن است ، زیرا می دانم دلش چگونه برای دیدن نوه دردانه اش پر می کشد اما چون جسمش اجازه نمی دهد تنها می توند هفته ای یکبار او را ببیند .
هر هفته که نوه عزیزش به دیدنش می آید ، شکفته می شود و مانند پروانه به دورش می گردد اما انگار نوه او هم در قفسی زندانی است ولی مانند من و مادربزرگ مجبور به تحمل آن نیست ، چون خودش خود را در آن قفس زندانی کرده است . هر گاه که وارد خانه می شود می بینم که وسیله ای کوچک و مستطیلی شکل با صفحه رنگارنگ به اسم موبایل به دست می گیرد و دور خود میله ای از فولاد کشیده ، خودش را از محبت های خالص مادربزرگ محروم می کند و دل به محبت های مجازی می ببندد .
چه دنیای عجیبی . ، پرنده ای مثل من که از بدو تولد تشنه ی لحظه ای پرواز در آسمان بوده است هرگز به ذهنش هم خطور نمی کنه که موجوداتی در دنیا هستند که سیر از آزادی خود را در قفس هایی تنگ و تاریک حبس کرده اند و منتظر معجزه ای هستند که زندگیشان را زیر و رو کرده به ان سر و سامان دهد .
مثل هر روز چشمانم را باز می کنم و با امید و نشاطی که تا به حال نداشته ام می خوانم دیشب رویای شیرینی دیدم روی شیرین آزادی . مادربزگ مهربان هم روسری به سر عصا به دست میاد به سمت پنجره اما صدای زنگ خونه متوقفش می کنه به خاطره همین بر می گرده ، میره سمت در وانو باز می کنه ادم هایی پشت در هستند که شاید تا به حال بیشتر از یک بار هم ندیدمشان آری آنها فرزندان و نوه های مادربزرگ اند که او را در آغوش گرفته اند مادربزرگ از سر عشق و شادی اشک می ریزد و بعد از مدت ها از ته دل می خندد و من هم می خندم و شاد تر از پیش می خوانم مادر بزرگ نگاهی به من می اندازد و به سمت پنجره می آید ، آن را باز می کند دستش را به سمتم دراز می کند و ارام در قفسم را باز می کند ، قلبم دیوانه وار می کوبد ، آرام آرام به سمت در قفس می روم ، ناباورانه به مادر بزرگ نگاه می کنم شاید توهم است شاید هنوز خوابم از قفس بیرون می زنم لبه بالک می نشینم نه این خواب نیست این عین واقعیته . بالاخره حسش کردم ، به دستش آوردم ، دیگر آزادم . آواز خوان از مادر بزرگ مهربان تشکر می کنم و پر می کشم به سمت اسمان آبیرنگ که پرواز در آن را تنها در رویاهایم می دیدم . چه شیرین است طمع آزادی . .


چگونه ذهنی خلاق داشته باشیم؟

راه های مختلفی برای افزایش خلاقیت وجود دارد که البته باید آنها را رعایت کرد تا بتوان ذهنی خلاق داشت. در ادامه به بررسی بعضی از روش‌های افزایش خلاقیت می‌پردازیم.


1. زیاد مطالعه کنید

ذهن انسان نیز همانند بدن برای اینکه بتواند به درستی و میزان کافی رشد کند نیازمند تمرین و تحرک است. بهترین تمرین برای ذهن نیز مطالعه است، زیرا مطالعه ذهن انسان را باز و آن را پرورش می‌دهد. بهتر است با خواندن کتاب از افکار و زندگی افراد مختلف و موفق تاریخ اطلاعات به دست آوریم.


2. فرصت‌های خلاق ذهن خود را از دست ندهید

فرصت‌هایی را که در آن ذهن شما خلاق است، نباید از دست دهید. بسیاری از افراد در اینگونه موارد، عنصر شانس را در نظر می‌گیرند که کاری اشتباه است. همچنین ممکن است مغز انسان در شرایطی هیچ عکس العملی نداشته و در مواقعی نیز بسیار فعال باشد. پس شما باید فرصت طلایی ذهن خود را بشناسید تا در مواقعی که به آن نیاز دارید، بتوانید از آن استفاده کنید. فراموش نکنید که ذهن خود را تقویت کرده و به آن پر و بال دهید. با انجام این کارها، شما ذهنی خلاق خواهید داشت.


3. یادداشت برداری کنید

یادداشت برداری یکی از راه های افزایش خلاقیت است، زیرا از این طریق می‌توان تمامی افکاری که در شرایط مختلف به ذهن انسان خطور می‌کند را مکتوب کرد. بهتر است فقط به یادداشت ذهنی اکتفا نکنید چون ممکن است آن را فراموش کنید. بهتر است همیشه یک دفترچه یادداشت داشته باشید تا بتوانید مطالب مهم را در آن یادداشت کنید. اگر افکار خود را ثبت کرده باشید دیگر نسبت به فراموش کردن آنها ترسی نخواهید داشت.



4. از افکار دیگران استفاده کنید

برای داشتن خلاقیت و ایده‌های نو، از هم‌فکری با دیگران غافل نشوید. در مورد مسائل مختلف نظریات سایر افراد را نیز جویا شوید. این کار باعث می‌شود تا از افکار دیگران نیز برای گسترش ایده‌های خود استفاده کنید. افراد مختلف همیشه نظرات و چشم اندازهای متفاوتی دارند که می‌تواند بسیار مفید باشند.

5. در محیط اطراف خود تغییراتی ایجاد کنید

در بسیاری مواقع تغییر در محیط اطراف می‌تواند ذهن خسته ما را دوباره به کار بیاندازد. بنابراین تغییر در وضع ظاهری محیط اطراف می‌تواند بسیار مهم باشد. اگر چشم انداز تغییر کند، ذهن نیز به صورت ناخود آگاه به سوی مسائلی جدید تغییر خواهد کرد.

پشت میز نشینی می‌تواند فرصت داشتن یک ذهن خلاق را از شما بگیرد، پس پیاده روی کنید، به باشگاه بروید، کنار آب بنشینید و به مکان‌های جدید بروید تا ذهن نیز فرصتی برای تمرین و تغییر داشته باشد.


6. از نظریات نسل‌های مختلف غافل نشوید

کودکان را فراموش نکنید! کودکان همیشه ذهنی خلاق داشته‌اند زیرا جسور هستند و احساساتشان از طریق فشار‌های اجتماعی سرکوب نشده است. جهان را با شگفتی می‌بینند و هنوز مانند بزرگتر‌ها پاکی و معصومیت خود را از دست نداده‌اند.پس می‌توان در مورد مسائل مختلف با کودکان نیز سخن گفت و برای حل مشکلات و سایر مسائل مختلف از آنها کمک گرفت. عقاید آن‌ها ممکن است باعث تعجب شما شود زیرا آنها قصد تاثیرگذاری در دیگران را ندارند و همه چیز را براساس پاکی و صداقت خود بیان می‌کنند.در مقابل حتما نظر افراد سالخورده و مسن را نیز جویا شوید. ممکن است آنها مدت‌ها پیش با این مسائل روبه رو شده باشند. تجربیات آنها می‌تواند برای شما بسیار مفید باشد. پس لازم است تا دیدگاه‌های این افراد نیز در نظر گرفته شود.

7. دیدگاه خود را تغییر دهید

دنیای اطراف ما پیوسته در حال تغییر است و شما نیز بهتر است برای موفقیت بیشتر با این تغییرات همراه باشید. بهتر است نوآورانه فکر کنید تا بتوانید از یک ایده‌ی ساده به یک محصول نو و عالی دست یابید. ذهن خود را به یک مسیر تکراری محدود نکنید زیرا مانع رسیدن به کمال می‌شود. به اصول و قواعد خاصی در زندگی پایبند نباشید، زیرا یکی از راه‌های افزایش خلاقیت داشتن آزادی افکار و پایبند نبودن به قواعدی خاص است. البته این اصول می‌توانند در جای خود مفید باشند اما ممکن است قدرتِ داشتنِ دید وسیع را از شما بگیرند. پس شما می‌توانید به آسانی و بدون بروز هیچ شک و تردیدی با تغییر دیدگاه خود در راه مورد نظر گام بردارید، فقط کافی است تا کمی جسارت داشته باشید.


8. به ذهن خود آزادی عمل بدهید

ذهن خود را آزاد بگذارید تا آزادانه عمل کند. شاید بهتر باشد از تمرین‌ نویسندگی شروع کنید. تمرین نویسندگی برای مبارزه با محدودیت‌ها یک روش بسیار جالب است. هر آنچه که در ذهن دارید روی کاغذ بیاورید. از مشکلات شروع کنید و ادامه دهید. البته شاید هیچ گونه ارتباطی در دست نوشته‌های شما وجود نداشته باشد اما چیزی که در اینجا مهم است، این است که شما به ذهن خود اجازه غرق شدن در مسائل مختلف را داده اید و این خود یک امتیاز تلقی می‌شود.


9. قدرت تفکر خود را تقویت کنید

می‌توان به ایده‌ها و موضوعات مختلف فکر کرد و حتی راه‌های پیاده سازی آنها را نیز در ذهن تصور نمود. فکر کردن به موضوعات مختلف ذهن انسان را باز می‌کند و باعث می‌شود که ذهن با قدرت بیشتری پذیرای موضوعات و مسائل مختلف باشد.

10. هر روز یک چیز جدید یاد بگیرید

یادگیری مسائل جدید قدرت انسان را افزایش می‌دهد. یادگیری یکی از روش‌های افزایش خلاقیت است و کمک می‌کند تا افراد بتوانند به موفقیت برسند و زندگی دلخواه‌ خود را بسازند. از مسائل جدیدی که یاد گرفته‌اید، استفاده کنید و چیزهایی جدید خلق کنید!

11. خود را برای خلاق بودن آماده کنید

به خود و توانایی‌هایتان ایمان داشته باشید. اگر چیزی در ذهن دارید برای رسیدن به آن تلاش کنید، اجازه ندهید قبل از اینکه ایده شما به نتیجه برسد، سرکوب شود. به نظر دیگران اهمیت دهید اما تا وقتی که مخالف نظرات شما نباشد. سعی کنید درهای خلاقیت را هرچه بیشتر به روی خود و افکارتان باز کنید.

12. گاهی اوقات نه گفتن لازم است

قدرت نه گفتن برای پیشرفت و پرورش یک ذهن خلاق لازم است. بهتر است هر چیزی که بر خلاقیت شما تاثیر منفی دارد را کنار بگذارید و آنچه که باعث پیشرفت شما می‌شود را حفظ کنید.


13. دقت خود را افزایش دهید

افراد خلاق، متخصصِ دقیق نگاه کردن هستند. آنها به خوبی می‌توانند نکات ظریف را مشاهده کنند و چیزهایی را جمع ‌آوری و از آن استفاده کنند که دیگران نمی‌توانند آنها را ببینند. کنجکاوی در مورد جهان اطراف باعث ظهور ایده‌های جدید می‌شود. بنابراین کنجکاو باشید و به خوبی اطرافتان را مشاهده کنید.


14. سخت نگیرید

زندگی و مشکلات موجود در آن را سخت نگیرید و با آن کنار بیایید. فراموش نکنید که مشکلات اغلب پشت اطلاعات بیش از حد، پنهان می‌شوند. چالش و مشکلی که پیش رو دارید را به خوبی درک کنید. همیشه سعی داشته باشید تا هنگام روبه رو شدن با مشکلات به جای آنکه خود را ببازید، به فکر راه حلی ساده برای حل مشکل باشید.


15. ذهن آرامی داشته باشید

برای پرورش یک ذهن خلاق همیشه سعی کنید تا آرام باشید. زیرا اگر ذهن دچار پریشانی و آشفتگی شود نمی‌تواند تمرکز کند در نتیجه ایده‌ای نیز وجود نخواهد داشت. رمز داشتن ایده‌های برتر، آرامش خاطر است. ابتدا باید ذهن خود را آماده کنید و سپس به ایده‌های خوب فکر کنید.افراد عصبانی و کسانی که آشفتگی ذهنی دارند به جای پیشرفت در زندگی، پسرفت دارند و نمی‌توانند کارهای خود را به خوبی انجام دهند. نقطه شروع کارهای مهم در زندگی، ذهن انسان است و اگر ذهن آماده نباشد، خلاقیتی وجود نخواهد داشت.

دیگران درباره من چه می گویند؟؟

این انشای زیبا نوشته دوست عزیزم فائزه عباسی هستش
امیدوارم که مفید واقع بشه
بزرگترین زندان انسانها حرف مردم است که همیشه در آن به اسارت به سر می برند.
کاش می شد هیچ کس نمی توانست به دیگری فکر کند و فقط می توانست عیب های خودش را برطرف کند. مثل ما که غرق شده ایم در افکار دیگران ، درباره خودمان . بدون آنکه از قائده و قانون آن با خبر باشیم زندگی مان را با آن اصول رسم می کنیم . مثل مهندسی است که قبل از طراحی درب و شیشه ماشین به فکر رنگ و پلاک آن است .
ولی چرا حرف مردم که در اثر چرخش زبانی است ، می تواند اینهمه لذت زندگی را از ما بگیرد ؟ با این حال یک چرخش ساده زبان ، چه آبروها که نمی ریزد ، چه زندگی هایی را نمی پاشد ، چه افرادی را بد بخت نمی کند و . فکر کردن به عواقب آن سردرد آور است .به قول معروف مثل چوب کبریتی بی ارزش است ولی می تواند زندگی مان را به آتش بکشاند . کاش کشوری بود که یکی از قوانینش این بود که اگر کسی درباره دیگری حرفی زند ، حکمش اعدام است . دست است وقتی اسم اعدام وسط می آید وحشت وجودمان را می گیرد ، اما اگر اواقب آن را بار دیگر مرور کنیم .
اما خود با دانستن این همه ، هنوز در جمع های خانوادگی بدون آنکه از اوضاع فردی باخبر باشیم در حال قضاوت او هستیم  . معلوم نیست خدا اشرف مخلوقات آفریده یا . گاهی اوقات فکر می کنم خدا به طور مخدس این اسم را روی انسان گذاشته . تا در دنیا تمسخر بشه .
می دانم در شهری که زندگی می کن نود درصد مشکلاتش شناسایی مردم توسط یکدیگر است . این هم یک فرهنگ چرت است که از قدیم بر جای مانده . پس بیایید این فرهنگ را تغییر دهیم و اول از همه از خود شروع کنیم.

من خودمو جاگذاشتم

متن زیر دلنوشته ای زیبا از دوست عزیزم رویا هستش
بخونید و لذت ببرید

من خودمو جا گذاشتم . این جمله رو احتمالاً از همه شنیدین . از همه جا مونده های مسیر زندگی . هممون خودمونو یه جایی گذاشتیمو و قبول کردیم که یه قسمتی از ما ها دیگه همراهمون نیومده و ترجیح داده تو همون نقطه بمونه . بمونه یا بمیره . زنده و مردش دیگه فرقی نداره چون دیگه مهم نیست . مهم اینه که هممون نصفه نیمه ایم . خنده هامون شبیه خنده ی یه دلقک شده . از همونا که اسمش خندس خودش گریه . از همونا که وقتی میاد رو لب کسی دلت می خواهد بگی نخند بابا . دلمو خون نکن .
ما نصفه نیمه ها از یه جایی به بعد دیگه برامون مهم نیس که کجای زندگی دست خودمونو ول کردیمو گذاشتیم واسه خودش بره هرجایی که میخواد ، بچرخه و خیالمون راحت بود که گم نمیشه وسط یه شب بارونی .
وقتی داری واسه رفتن زیر بارون دنبال چتر میگردی یهو به خودت میای میبینی عه . کجا رفت اونی که بوی خاک بارون خورده مثه دیونه ها می کشیدش وسط خیابون و تا ته ته گریه ی آسمون زیرش قدم می زد و به این فکر می کرد که آدمایی که چتر دستشونه آدم نیستن و هیچ بویی از زندگی نبردن . بعد یادت میاد یه شب زیر بارون دست خودتو ول کردیو گذاشتی که بره . بدون اینکه منتظره برگشتش باشی . راهیه کوچه و خیابونش کردیو از همون شب دیگه هیچ وقت در خونه رو به رویه هیشکی باز نکردی که مبادا خودت پشت در باشی . خود دیونت . همونجا می فهمی نصفه نیمه شدی . می فهمی دیگه دیونگی به قد و قوارت نمیاد . معتاد شدی . دیگه برات مهمه هوا سرد یا گرم میشه . پاییز ثابته . اخبار هواشناسی میبینی که یه وقت سرما نخوری نیوفتی گوشه ی خونه از ترس اینکه یکی نیست وقته سرفه های پشت سر همت ، یه آب بده دستت و قربون صدقه صدایه دو رگت بره .
میدونی چیو می خواهم بگم . می خواهم بگم نصفه نیمه بودن یعنی تباهی . یعنی من دیگه دیونه نیستم که وسط اتوبان وایسم و باهات داد بزنم لعنت به این دنیا . یعنی دیگه روی پل هموایی واینمیسم کنارت و بگم چند میدی خودمو از اینجا پرت کنم پایین . نصفه نیمه بودن یعنی من خودمم جا گذاشتم اون بیرونو ، همه در ها رو روش بستم .!
بعد تو انتظار داری واست بخندم ؟!
خنده هام حالا معلوم نیس زیر دست و پای کی داره بالا و پایی میشه و از کدوم کانال شهر سر در میاره . می خوام بگم از یه جایی به بعد حتی اگه دره خونه ام باز بشه اونی که از من رفته دیگه برنمی گرده . خودتو خسته نکن .
بجاش بیا بشین کنارم با هم فکر کنیم کدوم یکی از کانالای شهر الان داره ازش صدای خنده میاد . بیا . بیا بشین کنارم با هم فکر کنیم . بیا .


در جزیره ای گمشده

این انشای زیبا که نوشته دوست عزیزم زهرا است
روایتی است از جزیره ای گمشده در وجود هر یک از ما
امیدوارم لذت ببرید

درختان سر به فلک کشیده راش ، ماسه ای ریز ساحل ،دریای آبی و صدف های گوناگون همه مانند نقاشی های کودکی خودم است .
همه را می شناسم در حالی که تا به حال به اینجا نیامده ام . اگر قلم تقدیر نبود من هرگز به این عالم ارواح نمی آمدم . قایقم غرق شد و به همان جایی که می خواستم آمدم .همه از غرق شدن قایق هایشان نا امید اند ، من با آن امید را یافتم . جایی برای فکر کردن به خودم و خدایم .
آرام آرام قدم زدن روی ماسه های ساحل را شروع کردم . هر چه که می رفتم رد پایم روی ماسه ها نمایان می شد . اما هربار موج دریا آنها را پاک می کرد و با قدم بعدی رد پا ها می آمدند . به جنگلی که آهسته آهسته به من نزدیک می شد رفتم . جنگل زیبا و بزرگ بود . هرچه به شاخ و برگ درختان نگاه می کردم حسی آشنا به نظرم می آمد .
کمی که به این جزیره نگاه می کنم خودم را در آن می یابم . درختان بزرگ و تنومد راش ، آرزو هایم است که روز به روز بزرگ تر و قوی تر می شوند .
ردپاهای روی ماسه ، کینه هایم از دیگران است ، که دریای پاک و بی کینه ، زشتی ها را از دل ساحل پاک می کند . دریا تمام تلاش خود را می کند که این کینه های مداوم را پاک کند اما این قدم ها که کینه های من است دوباره تکرار می شود و دریا خسته می شود و آهسته آهسته پایین می رود و مرا با کینه هایم تنها می گذارد .
صدف های روی صدف های ساحل دریا تجربه هایی است که به گشت زمان به دست آورده ام.
کمی که به این جزیره ی گم شده می نگرم افکار خود را در آن می یابم . سال هاست که به این جزیره ی زیبا سفر نکرده ام . نمی دانستم که اینقدر زیباست . گویی خودم ، در خودم ، در افکار خودم و در  رویای خودم گم شده ام . کمی به این جزیره گمشده افکارتان فکر کنید واقعا زیباست .

آخرین جستجو ها

نرم افزار جمع آوری ایمیل های ایرانی اموزش پزشکی ulfordeco هر چیزی Marie's blog nolepider international news وبلاگ مهدی حبیب اللهی(mahdi_habibollahi) sweetnojimria inasmiba